رحامدیا | مجید ابطحی، پژوهشگر حوزوی
آن روز 78 سال از عمرش می گذشت، 68 سال بود که کارش غور در علوم مختلف بود. آوازهی علمیاش از نجف به قم و تهران هم رسیده بود؛ در فلسفه، فقه، اصول و عرفان صاحب نظر بود و کرسی درس داشت! همان عارفی که در 27 سالگی کتاب عرفانیاش به نام «شرح دعای سحر» به چاپ رسید!
حالا نتیجهی 68 سال علم و اجتهاد و تقوا و 16سال مبارزهی طاقتفرسا، به بار نشسته بود. خبر ورودش به ایران، روزنامههای دنیا را پر کرده بود؛ میلیونها نفر منتظرش بودند. خبرنگار پرسید: چه احساسی دارید؟ منتظر بود صدای لرزانی را بشنود که ضربان قلبش به 200 رسیده و از شدت هیجان نمیتواند حرف بزند که خوشحالم از این پیروزی، یا نگرانم نکند هواپیما را بزنند، یا میترسم بمبگذاری کنند و مردم آسیب ببیند و یا …
خمینی کبیر هیچکدام از اینها را نگفت؛ او با آرامش عجیبی گفت «هیچ!» مترجم دوباره با تعجب پرسید: «هیچ؟» گفت: «هیچ!». چرا؟ مگر او همان شاعر لطیف و خوش ذوقی نبود که دیوان شعرش به 438 صفحه میرسد؟ من به خال لبت، ای دوست! گرفتار شدم چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم… مگر او همان پدر مهربانی نبود که برای گلهای باغچه هم اسم گذاشته بود؟ پس چرا این همه احساس و عاطفه را لحظهی ورود به ایران نداشت؟
داشت! اما داستان این بود که او غیر «خدا» را هیچ میدید، در طول این 16 سال مبارزه جز برای «او» مبارزه نکرده بود و اصلا غیر «او» را ندیده بود، فقط «بندگی» کرده بود، همین! آن روز هم نه خوشحال بود نه نگران، فقط به فکر «او» بود! «او»!