رحا مدیا | حامد عبدالهی
چندی است یک فایل صوتی در شبکههای مجازی منتشر شده که فردی به نام عبدالکریم دباغ مشهور به سروش به بهانه شرح مثنوی مولانا و به مناسبت توضیح واژه «روحانیت»، ناگهان به عقدهگشایی پرداخته و مکنونات قلبی خود را که نشان از کینه دیرینهای دارد برون ریخته است.
در این که فردی مقام «روحانیت» را آماج حملههای ناجوانمردانه کند، نه چیز جدیدی است نه ارزش پاسخ دارد که بخواهیم برای نوشتن و خواندن آن وقت بگذاریم.
آنچه که انگیزه نگارش این یادداشت شده، نشاندن آتش غلیان یافته عقدههای کهنه فروخورده یک کارشناس شیمی نیست؛ چه این که در گذشته بزرگانی خواستهاند از در نصیحت و خیرخواهی پاسخی درخور بدهند؛ ولی کینهتوزی چیزی نیست که با پاسخ علمی درمان شود. این که روزگاری در جایگاهی نشسته باشی و اعوجاجاتت تو را از مسیر خدمت به خلق خدا منحرف کند و پس از آن ناکامیهایت، دلیل حسادتهای شبانهروزت بشود و زندگی پرحاشیهات، از تو مگسی ساخته باشد که روی زخم و شیرینی بنشینی، دیگر چه شخصیتی باقی میماند که کسی بخواهد پاسخت بدهد؟ پاسخ بدهد برای چه؟ قانع شدن؟! ساکت شدن؟! مباحثه علمی کردن؟! اینها شایسته علما است نه عالمنماهای گرفتار شهوتِ دیده شدن.
آنچه در این نوشتار کوتاه میآید، تلاشی است اندک برای نشان دادن عوامیِ یک مدعی علم و اخلاق و مثنوی پژوه مولاناشناسِ بیسواد که صیت بلاهتش خاور را گرفته و تعفن حسادتش باختر را مبتلا ساخته. او نه کمدانِ عوام فریبی است که گویی خردههوشی دارد و در پیِ کشیدن افسار مریدان است؛ که این افزون بر ظرف بیمقدار او است؛ باور کنیم که در پشت لفاظیهای ادیبانه، یک دِماغ پوسیده و خرافتی کهنه، نهفته که گهگاه از زبان تلخ و تلخند بناگوشش بیرون میجهد و رسوایش میکند.
بیسوادی که در پشت ابیات حکما سنگر گرفته و با حجاب عِلم، ستر جهالت میکند و با تفوّه به اشعار و تلفظ غامضات، عریانی از بینش و فقر دانشش را میپوشاند. باری از توصیف آن حقیر بگذریم و چند جملهای در باب «روحانیت» و «لباس روحانیت» مرور کنیم تا چه بسا اگر تازه به دورانرسیدهای به تمییز علم و علمواره نرسیده و نوقلمی، وجیزههای مزجی شرح و متن را از هم تشخیص ندهد، بداند که روحانیت آن نیست که سروشی چشم ببندد و دهان بگشاید و بنالد!
فقیه و عالِم و شیخ و واعظ و منبری و سخنران و حاجیآقا و مُلّا(مولی) و آخوند، واژگانی بودند که مردم به رجال دین، اطلاق میکردند و منظورشان همین درسخواندههای حوزوی بود که در قامت یک مبلغ یا امام جماعت و حتی امام امت، به هدایت و امر و نهی دینی میپرداختند و به شئون دینی اعم از حج و زکات و عقد نکاح و دفن میت و گاه جهاد و گاه أمور عام المنفعه اهتمام داشتند و البته درس و بحث و رساله و اجتهاد هم در دستور کارشان بوده و هست. همان شخصیتهای مردمی که لباس مشهوری دارند از عبا و قبا و عمامه.
اما دیرینه این صنف چیست؟ از همان آغاز رسالت آیه تفقه در دین نازل گشت و فرمود: «[اکنون که] مؤمنان همگى نتوانند سفر كنند، چرا از هر گروه از ايشان دستهاى سفر نكنند تا در كار دين، دانش اندوزند، و چون بازگشتند قوم خويش را بيم دهند، شايد آنان بترسند.»1
این شد آغاز یک رسالت عظیم برای تفقه در دین، نه برای تافته جدا بافته یا بافته جدا تافته شدن! برای انذار و احراز قوم خویش. به همین سادگی و به همین زحمت و به همین سنگینی! یعنی خدای حکیم در کنار مقام رسالت و امامت، یک مقام فقاهت را نیز جعل کرد تا پیامرسانان دین در هر بوم و مرزی و هر کوی برزنی و هر بادیه و مدینهای، سخن حق و هدایت را به گوش مردم برسانند. مردانی از جنس مردم و همشکل و همزیست آنان؛ درست همانند پیامبران که به لسان قوم سخن میگفتند و با آنان معاشرت داشتند.
اما قصه لباس پیامبر که لباس عرب بود، جدا از این که پوشیدنش در میان دیگر اقوام نشانهای از اسلام و رسول خدا بود و افتخار هرکسی که آن را میپوشد، در ایران و برخی دیگر سرزمینها هم نمونه و سابقه داشت و دارد. اگر کسی مدعی فهم شعر و نثر و تاریخ ادب و فرهنگ ایران زمین باشد میداند که قبا و دستار، پوشش زیبای ایرانیان بوده و تا کمتر از صد سال پیش هم همه مردان بدان آراسته بودند چنانکه چادر و چاقچور و چارقد، شبیه جلباب (گلبافت) و خِمار عرب بوده و هست و صد البته نشانه عفت و پوشش اسلامی.
اما بلایی که اربابان فرنگی و غربگدایان بومی، سرِ دین و دنیای ما در آوردند، جای آن که شگفتی و اَسف برآورد، دیوار کوتاه کارشناسان دین و فقیهان منذر و علمای ربانی را نشانه گرفته است! آنان که از کلیسای تحریف شده به تنگ آمده و به جای اصلاح و بازگشت به آموزهای آسمانی موسوی و عیسوی، ضد دین طغیان کرده بودند، در گام نخست، فیزیک و متافیزیک را از هم جدا ساختند و در جهان ترویج کردند که تنها دانش تجربی را به رسمیت میشناسند. هر آنچه به خدا و معنویت و ملکوت و قیامت و روح منتسب بود خرافه دانستند و به کناری نهادند و به کنج کلیسا راندند و همه را «روحانی» خواندند و هر چه به لمس و حس و چشم و بینی و زبان مربوط میشد به کرسی نشاندند؛ تو گویی انسان گوسفندی است که سلمانی میرود! از حیوان ناطق رسیدند به حیوان قاطر!
در ادامه این رستاخیز ابلهانه انسان غربی و تقلید کورکورانه انسان شرقی، لباس و سبک زندگی هم تغییر کرد و کت و شلوار و دامن و پاپیون و کراوات جای لباسهای فاخر و احترامبرانگیز را گرفت تا آن که امروز عریانی و لباسهای پاره و جلف که به اندازه پشم گوسفند هم عفیف نیست، مایه خجالت بشریت شده است.
گام بعدی هم جداکردن راه سیاست از راه دیانت بود که به سادگی و بیمزاحمتِ آموزههای آسمانی و وحیانی بتوانند به استکبار و استضعاف و استحمار ملتها بپردازند.
علمای دین اما نه لباس خویش را فرو نهادند، نه رسالت خویش را فراموش کردند، نه علم خویش را تقسیم کردند. آنان علم عقلی و نقلی و اجتهادی و تجربی و شهودی را همه خواندن ورقی از دفتر آیات الهی دانستند و عمران دنیا و آبادی آخرت را از هم تفکیک نکردند و قیام برای اقامه قسط را هماناندازه وظیفه خود دانستند که تهذیب نفوس را.
کارشناسان دین و سیاستمداران مُدُن و عاقلان معاش مردم نه به پستوی انزوا گرویدند تا حرامیان دین و دنیای انسان را بربایند نه تشنه قدرت و مال دنیا شدند که دینفروشی کنند و مستضعفان را گمراه سازند. لازمه هدایت ناس، تعلیم عقل، تهذیب نفس و سلامت قلب است و زهدی خودخواسته و عرفانی وارسته و مردمداری شایسته.
آری! شیطان بیش از آن که در کمین عوام باشد مشغول دام برای خواص است که اگر عالمی را به چاله بیاندازد قومی را به چاه بیفکند. پس یا به لغزش بزرگان امید بسته یا نفوذ کاهلان و منافقان به جمع عالمان و فقیهان. اما هدایت الهی همیشه آنچنان تابناک است که سیاهی سامریها و مقدسان خرقهپوش و قلندران کشکول به دست را عیانتر میسازد.
حالا بازگردیم به سروشی که ورقپارههای مثنوی را دست گرفته تا لجاجتهایش را پشت کلمات بزرگی چون مولوی که خود فقیه عارفی بصیر بوده پنهان کند و ضد روحانیت، عقدهگشایی کند!
خرقه پوشیده که رسوا بکند عالِم دین/ بیخبر مضحکه پارگی خرقه خویش
نه فقاهت از دنیا جدا است نه روحانیت در آخرت منحصر است. لباس پیامبر نه تنها نشان اسلام ناب که پرچم قرنها استکبار ستیزی است. خدا را شکر که مخالفان و دشمنان جمهوری اسلامی را از میان احمقان برگزیده است و هر روز یکی از یکی رسواتر و مغبونتر میشوند و آرزوی شکست این قیام الهی را به گور میبرند!
1.وَمَا كَانَ ٱلمُؤمِنُونَ لِيَنفِرُواْ كَآفَّةٗ فَلَولَا نَفَرَ مِن كُلِّ فِرقَةٖ مِّنهُم طَآئِفَةٞ لِّيَتَفَقَّهُواْ فِي ٱلدِّينِ وَلِيُنذِرُواْ قَومَهُم إِذَا رَجَعُوٓاْ إِلَيهِم لَعَلَّهُم يَحذَرُونَ (122 توبه)