رحا مدیا | زینب سیدمیرزایی
شنبه بیست و پنجم ذیالقعده سال دهم هجرت، مدینه پراز جنب و جوش است. متفاوت از روزهای دیگر مردم خود را برای سفر حج آماده میکنند. گروهی با دوستان و آشنایان خود خداحافظی میکنند تا خود را به کاروان مکه برسانند. حانیه نوجوان پانزده سالهای است که هنگام سخنرانی پیامبر در مسجد حاضر بوده و شنیده است که حضرت محمد(ص) از مردم برای حضور در حجة الوداع دعوت میکنند. سر سفره شام از صحبتهای پدر و مادرش درمییابد که آنها میخواهند برای سفر حج خود را آماده کنند. و در این مدت او باید در خانه عمویش بماند. اما قلب حانیه بیتابتر از والدینش، برای حضور در این سفر معنوی میتپد. این را میشود از چشمان ملتمسش فهمید. مادر خط نگاه حانیه را میخواند و پیام آن را به پدر منتقل میکند. بعد از کمی فکر کردن سرش را بلند میکند و میگوید چه اشکالی دارد، دختر زیبای من همراهمان باشد. گویا دنیا را به حانیه دادند، فریادی از شوق بر میآورد و میرود که وسایل سفر را آماده کند.
ادامه دارد…