یادداشت؛

دفاع فرشته‌ها

بعدها فهمیدم، دیوی دیگر آمده بود: جنگ. نه دیو معلم، نه دیو ترس؛ دیوی که به جان مملکت افتاده بود. فقط هم فرشته‌ها حریفش بودند. فرشته‌ی ما، کلاس را گذاشته بود و رفته بود بجنگد؛ برای ما؛ برای مدرسه؛ برای اینکه تخته‌های سیاه، رنگ خون نگیرند. رفته بود تا بچه‌های ایران، زیر چکمه‌ی دیوهای دنیا له نشوند. آن‌قدر رفته بود که دیگر نیامد.

رحا مدیا | سعید احمدی

انقلاب که آمد، روی همه‌چیز اثر گذاشت؛ حتی روی درها، دیوارها، پنجره‌ها و سقف‌ها. روستای ما چسبیده بود به سینه‌ی کوهی، با کله‌ای سفید از برفی همیشگی. آن روزها، هیکل خانه‌هایمان پر بود از سنگ، کاه‌گل و چوب؛ صمیمی، گرم؛ اما فرسوده. اولین ساختمان سنگ‌وسیمانی روستا، با در و پنجره‌های آهنی و سقفی از قیر و گونی، مدرسه‌ای شد با دو سه کلاس. به دندانی نورس می‌مانست در دهانِ پیری بی‌دندان.

من از نخستین شاگردهای آن مدرسه بودم. این یعنی انقلاب روی من هم اثر گذاشته بود؛ پسربچه‌ای لاغر، ترکه‌ای، در نقطه‌ای دور از همه‌ی شهرهای بزرگ. معلم اول که آمد، خودش را دیو نشان داد. نه آن‌که شاخ‌ و دُم داشته باشد، نه! سرد بود و خشن و ترسیده. نمی‌دانم از کجای کوه آمده بود پایین یا از کدام دره آمده بود بالا. هی همراه آی باکلاه و بی‌کلاه سرمان داد می‌کشید.

روی نیمکت‌های یشمی‌رنگ، روبه‌روی تخته‌ای سیاه با خط‌هایی عصبانی و اعصابی خط‌خطی، ما می‌لرزیدیم. هرچه بود، دیو ما دوام نیاورد. نیمه‌های پاییز، نخستین برف که بارید و کولاک زوزه کشید، او آب شد. فهمیدیم که خودش هم از چیزی می‌ترسید؛ از سرمای کوه، از شب‌های تاریک، از سکوتی مهیب و سنگین که گاه وحشی‌تر از فریاد می‌شود. شب‌ها گوشه‌ی اتاق می‌چپید و گریه می‌کرد. این‌ها را بزرگ‌ترها می‌گفتند. دو سه ماه نگذشته، گذاشت و رفت. نمی‌دانم به کوه برگشت یا دره را گرفت و رفت. ما اما حتی به او هم راضی بودیم؛ چون دوست داشتیم بخوانیم، بنویسیم و بفهمیم.

کمی بعد، میان دانه‌های سفید و رقصانِ برف، فرشته‌ای پیدا شد. هیچ نوری دور سرش تاب نمی‌خورد. بال هم نداشت. جوانی بود قدکشیده، مهربان و عجیب دل‌چسب. نمی‌دانم نمک داشت یا شکر. به او می‌گفتند آقای لاچینانی. او نمی‌ترسید. شب‌ها، در دل تاریکی و کولاک، خودش را از مدرسه به خانه‌های‌ ما می‌رساند. تنها هم برمی‌گشت تا در یکی از اتاق‌های همان مدرسه بخوابد. من هم صبح‌ها زودتر از همه می‌رفتم؛ حتی اگر برف تا زانو می‌آمد یا کولاک گوش‌هایم را می‌برید. به دیدن فرشته می‌ارزید؛ به لبخندهایش، به نگاه روشنش، به آرامشی که با خودش می‌آورد. بقیه‌ی سال تا وسط بهار، نفهمیدم چگونه گذشت؛ از بس خوش گذشت.

درست وقتی لاله‌های واژگون قد کشیدند و گل‌های سرخ‌سرخ دادند، مدرسه تمام شد. فرشته هم رفت. رفت و دیگر برنگشت. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا. ما با او خوب بودیم. او هم که ترسو نبود؛ پس چرا؟ چرا رفت؟ من آن روزها هنوز پشت شیشه‌ی کودکی‌ام ایستاده بودم و هااا می‌کشیدم؛ شاید هم آه. دنیا را مات می‌دیدم. بعدها فهمیدم، دیوی دیگر آمده بود: جنگ. نه دیو معلم، نه دیو ترس؛ دیوی که به جان مملکت افتاده بود. فقط هم فرشته‌ها حریفش بودند. فرشته‌ی ما، کلاس را گذاشته بود و رفته بود بجنگد؛ برای ما؛ برای مدرسه؛ برای اینکه تخته‌های سیاه، رنگ خون نگیرند. رفته بود تا بچه‌های ایران، زیر چکمه‌ی دیوهای دنیا له نشوند. آن‌قدر رفته بود که دیگر نیامد. رفت میان دانه‌های برف یا میان سرخی لاله‌ها. رفت به آسمان. همان‌جایی که فرشته‌ها می‌روند. نمی‌دانم اسمش احمد بود یا محمود. هرچه بود، هنوز در چشم و دلم، او را می‌ستایم. هر وقت به گلستان شهدا می‌روم، برای هردوشان، نه! برای همه‌شان اشک می‌ریزم؛ حتی برای دیوِ ترسیده، که انسان بود و برای فرشته‌‌های بی‌برگشت، که چه انسان‌تر بودند. می‌دانم زمین جای فرشته‌ها نیست. کاش جای دیوها هم نبود!

guest
0 دیدگاه
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دفاع مقدس

لینک کوتاه: