رحا مدیا | مرضیه پورمسعود، روایت نویس
چشمانش محو در صفحهی گوشیاش بود. انگشتانش مدام بر روی صفحهی تلفن همراه، جابهجا میشدند. شلوارش تا بالای مچ پایش بالا آمده بود و شال زرد رنگ روی دوشش، دستمال گردنش شده بود. به نظرم جوانی 17 یا 18 ساله بود. شاید این روزها خود را باید برای کنکور خانمانسوز آماده میکرد.
کنار دختر جوان، زنی نشستهبود که انگشتانش را یکی در میان خلال دندانش میکرد و با لاکهای بنفش و صورتیاش تاچ موبایلش را خط میانداخت.
به خودم تلنگری زدم که بروم و تذکری بدهم؛ اما با خودم احساس کردم شاید اثری نداشتهباشد. نمیخواستم بیگدار به آب بزنم. از طرفی هر لحظه امکان داشت اتوبوس برسد و آنها را با خود به جایی ببرد که هیچگاه در مسیر من نبوده است!
سینهام را صاف کردم و لبخندی تصنعی بر لبانم نشاندم. شاید خیلی خوب هم نبود؛ اما تنها کاری بود که در آن لحظه میتوانستم انجام دهم.
«ببخشید… میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟»
زن تلفنش را خاموش کرد و سرش را بالا گرفت به من نگاهی انداخت. نگاهی پرسشگرانه! انگار دائماً از خودش میپرسید: این دیگر از کجا پیدایش شده؟!
صندلی کناریش را برای من خالی کرد و بر خلاف تصوراتم بفرمایی زد. من برای تذکر آمده بودم ولی گویا او مرا برای تلنگر میخواست!
با همان لبخند تصنعی از او حال و احوال دختر جوانی که کنارش نشستهبود را پرسیدم. حدسم درست بود! او مادر همان دختر بود.
دخترک نیمنگاهی به من انداخت و عینکش را کمی روی دماغ تازه عمل شدهاش تنظیم کرد و به گوشیبازیاش ادامهداد.
مادر چشمانش را بهسمت من برگرداند و منتظر به سؤال یا سخن یا هر چیز دیگر ماند!
کمی بهبه و چهچه کردم و با ماشاءالله انشاءالله مثل خالههایش قربان صدقهی دختر میرفتم که شاید کمی مرا جدی بگیرد! اما رلها و پارتنرها خیلی عقبتر از من قاپ دخترک را دزدیدهبودند.
ترفندهای مقدماتیام جوابی نداد. کار از این حرفها گذشتهبود و آنها با دیدن من خوب میدانستند که سلام یک زن چادری در آن موقعیت چه «هدفی» را دنبال میکند.
دلم را به دریای متلاطم هویتهای رنگارنگ زدم تا بتوانم زنگار بگیرم. دست مادر را در دستانم فشردم و آهسته گفتم: «دخترت برای خودش خانمی شدهاست! به نظرت لباسش مناسب است؟» سرش را چرخاند. انگار میخواست دخترش را بار دیگر نگاه کند و جوابم را بدهد. لبش را کمی خم کرد و با حالتی از بیتفاوتی گفت: «هنوز بچه است! فعلاً این حرفها برایش زود است!»
جواب زن، برایم غیر قابل پیشبینی نبود؛ اما نمیدانستم که معنای دیر یا زود چگونه میتوانست برای او ترجمه شود؟
دختر دهانش را به تلفن نزدیک کرد و با صدای آهسته گفت: «بعداً پیام بده!»
مادر هنوز به دخترش نگاه میکرد و من را نیز از نظر میگذراند.
«پس ماشاءالله خوب قد کشیدهاست!»
لحنم را به کنکاش دعوت کردم. مادر از سخنم یکه خورد. ابروهایش را بالا انداخت و با نیمچه لبخندی گفت: «نه نه! او دیگر بزرگ شدهاست و سال دیگر باید کنکور بدهد!»
وقت گرفتن ماهی فرا رسیدهبود. مادر نه معنای زود یا دیر را میدانست و نه معنای کوچک و بزرگ را! البته حق هم داشت. شاید زمانه بهگونهای رقم خورده است که این بار بزرگی به قد تعریف میشود نه به عقل!
دختر جوان با آنکه سال کنکوری خودش را آغاز میکرد و از سن تکلیف به سن تعیین تکلیف رسیدهبود؛ اما هنوز همچون کودکان دبستانی، در کوچه پس کوچههای اینستگرامی، لی لی بازی میکرد.
خندهای کردم و دستم را بر شانهی مادر قرار دادم. احساس کردم که الان وقت خواهریکردن است. خواهری کردن برای مادری که خود به ملاطفت نیاز داشت. آهسته کنار گوشش گفتم: «دخترت بزرگ شدهاست ولی هنوز برایش خیلی چیزها زود است؟!»
مادر سرش را کمی عقب برد و با لبخندی ملیح یک «خب» کشیده گفت و ادامه داد: «البته اینطور هم نیست. ولی دیگر کاری از دست من ساخته نیست!»
تمام شد! او از همان اول هم میدانست که برای دخترش زود، دیر شدهاست، اما عجزش را کتمان کرده بود. آنطرفتر چقدر دیرها بودند که دخترک را زود در دام خود مبتلا به رهایی کردهبودند. رهایی که پیش از تربیت، هویت را دزدیدهبود و قاتل را عاشق و عاشق را خائن پنداشتهبود. مادر کنار گوش دخترش چیزی را آهسته گوشزد کرد. کمی بعد شال دور گردن، بر روی سر دختر، نیمچه محافظی شده بود، اما دیگر کاری از دست مادر ساخته نبود.
او زودتر از اینها باید حرفهای درگوشیاش را به دخترش میگفت، تا برای فاش شدن هویت دختر، خیلی دیر نشود.
تشکری خشک و خالی از مادر کردم و او با لبخند ملیحش از من خداحافظی کرد. کمی از ایستگاه اتوبوس دور شدم و چشمانم به بیلبرد کنار خیابان برخورد کرد که نوشتهبود: «باید مثل حضرت معصومه بزرگ بود!»
راستی حضرت معصومه چند سال داشت؟!