رحا مدیا | مهدیار اسفندیار
ساعت سه عصر است. آخرهای تیر و اولهای مرداد. گرمایی عجیب. آفتابی سوزان. پدر کسی را که عینک آفتابی را اختراع کرد، دعا میکنم و وارد مؤسسه میشوم؛ مؤسسه امامصادق(ع). همهجا ساکت است، کسی در حیاط نیست. درختان و گیاهان فضای حیاط را پر کردهاند؛ اما حس سرزندگی نمیدهند. تابستان اینجا را از طراوت انداخته. احتمالاً در بهار این حیاط وسیع، دیدنیتر از حالا است.
گوشی همراهم را از جیب بیرون میکشم. آقا سید، با صدایی گرم پاسخ میدهد. از پشت گوشی راهنماییام میکند و راه میافتم. از دور نوجوانان پر شر و شوری را میبینم که از سروکله آبسردکن جلوی در ورودی بالا میروند. قبل از ورود به ساختمان، آقا سید را میبینم و همدیگر را در آغوش میکشیم. سراسر مشکی پوشیده است؛ دشداشه عربی به همراه عمامه. اولین بار است که ایشان را ملاقات میکنم. وارد دفتر میشویم. کمی گفتوگو میکنیم. پس از بده و بستان اطلاعات لازم بهسمت مسجد حرکت میکنیم. آقا سید به آرامی راه میرود و من پشت سرش. مسجد داخل همان ساختمان است. شبیه نمازخانههای رایج؛ اما سردرش نوشته شده مسجد!
مسجد شلوغ است. سه گروه در گوشه و کنار، حلقهوار نشستهاند. وارد یکی از این حلقهها میشوم. با مربی حلقه احوالپرسی میکنم و کنار بقیه بچهها مینشینم. بچهها زیرچشمی نگاهم میکنند. سن و سالی ندارند؛ پانزده شانزده یا شاید هم چهارده! کنجکاو هستند و پرانرژی. دست به قلم میشوم و هر آنچیزی که میبینم و میشنوم را یادداشت میکنم. یکی از بچهها بیشتر از بقیه نگاهم میکند. بیتوجه به او به نوشتن ادامه میدهم؛ اما نگاه کنجکاوانهاش را حس میکنم. سعی میکند نوشتههایم را بخواند ولی خوب، نمیتواند.
مربی از آینده میگوید. از نترسیدن. بچهها همگی دفترچه و خودکار یکشکل دارند. اما استفادهشان یکسان نیست. بعضی سعی میکنند از سخنان مربی یادداشت بردارند، و برخی دیگر هم هر کار میکنند غیر از نوشتن. آن پسر کنجکاو، از دستهای است که سعی بر نوشتن دارد. سرعت دستش پایین است. از سخنان مربی جا میماند؛ ولی خسته نمیشود. جایی را نمیفهمد و از من میپرسد. من هم ارجاع میدهم به بغلدستیاش. حالا فقط از روی دست او مینویسد…
مربی، بحثی حول محور برنامهریزی مطرح میکند. در اینجا، مربی کمتر توضیح میدهد. بچهها وارد گفتوگو شدهاند. هرکس نظرش را درباره ملاکهای یک برنامهریزی موفق میگوید. گاهی یک نظر، تشویق میشود و گاهی توسط یکی دیگر پختهتر. جلسه یکساعته با کلی فراز و نشیب تمام میشود. چند نفر از بچهها بهسمت من میآیند. تند تند و بدون توقف سؤال میپرسند. یکی میپرسد: شما روانشناس هستی؟ میخندم. به او میگویم: به نظرت قیافه من شبیه روانشناسهاست؟ با نگاهی متفکرانه تأیید میکند. توضیح میدهم که من هم مثل شما طلبهام. روزگاری، جایی مثل اینجا، بر فرشی، مثل همین فرش نشسته بودم. حالا دوباره اینجا آمدهام تا شما را ببینم و راوی حال و هوایتان باشم؛ همین.
بعد از کمی استراحت، همهمه کم و کمتر میشود. نوبت درس اخلاق است. استاد قائمی با همان لطافت همیشگیاش وارد مسجد میشود. از انسان میگوید. از چیستی کمال، از مسیر رسیدن به کمال؛ از طلبگی. استاد، پدرانه سخن میگوید و هر کس بهمانند فرزندی مشتاق سراپا گوش شده است. گهگاهی سؤال هم پرسیده میشود. سؤالاتی صریح و محکم. این بچهها، دهه هشتادیاند. شفاف میپرسند و شفاف پاسخ میخواهند. چه خوب، استاد، استاد است و هیچ پرسشی را بیجواب نمیگذارد.
جلسهی شیرین اخلاق به پایان میرسد. کار من هم. برای خداحافظی پیش آقا سید میروم. حین بدرقه، چند کلمهای دربارهی این زیست چندساعته بین سربازان جدید امامزمان(عج) گپ میزنیم. بهسمت درِ خروج میرویم و وارد حیاط میشویم. همان بچههایی که تا چند دقیقه پیش، از انسان، کمال، راه و طلبگی میپرسیدند مشغول بازی و ورزش بودند. عدهای برای تیم فوتبال یارکشی میکردند، جمعیتی در زمین والیبال بودند، عدهای هم پای میز پینگپنگ و فوتبالدستی. حالا درختان سبزند و سرزنده. عطر گلها فضا را پر کرده. تابستان، بوی بهار میدهد؛ طراوت به حیاط برگشته…
انتهای پیام/